۷. قصه من و پویا
- مدیر سایت
- بازدید: ۳۶۴۱
بسم الله
تذکر: سیر داستان معمولا ساخته و پرداخته ی ذهن نویسنده می باشد.
بخش اول:
- (حسین آقا:) احمد... احمـــــــــــــــــــد... احمد هوووووووووی !
- (یکی از طلبه ها:) بابا احمد آقا حسین آقا داره صدات میزنه جوابشو بده دیگه...
- (حسین آقا:) احمد... این تار عنکبوتا رو درست تمیز کن... دیوار رو سیاه کردی، بده من... بده من کار بلد نیستی!
- (احمد آقا:) یکی شون هم پا نمیشه کمک بکنه! (در حالی نگاه کردن به شیشه پنجره یکی از حجره ها) ببین چقد شیشه هاشون هم کثیفه. فکر کنم دو سالی هست دست بهش نزدن!
- (حسین آقا:) احمد کارتو بکن... کار زیاد داریم.
- (احمد آقا:) حسین، این کیه تو حجره خوابیده! جعفره؟ جعفـــــــــر... بلند شو بیا کمک کن!
- (حسین آقا:) ولش کن بابا...
- (احمد آقا:) (همراه با زدن ته جارو به شیشه پنجره) جعفر... جعفـــــــــــر...
یهو با صدای آقا پویا از خواب پریدم و حیرون دور و برم رو نگاه کردم. دنبال منشأ صدا بودم که یه «دستت درد نکنه!!» ای بهش بگم که من رو از خواب بیدار کرده!.
فقط صدای کارمندا میومد:
- (احمد آقا) حسین... حسیــــــــــــــــــــــن... اون طبقه دو مهتابی هاشو با جارو نمیشه تمیز کرد، باید باز کنیم و با دستمال تمیز کنیم.
- (حسین آقا) باید به حاج محمد برنوس بگیم بیاد این شیرای دستشویی هام رو درست کنه... دیروز دیدم داشت چکه می کرد.
- (احمد آقا با تلفن) الو.... ألو...... (بازم با صدای بلند!) سلام سیدممد... حالت چطوره؟ الحمدلله شما خوبی؟
- (حسین آقا با عصبانیت) احمد... احمـــــــــــــــــــــد.... کار کن بابا، تا ظهر نمی رسیم کارا رو تموم کنیم.
من هنوز گیج و منگ خواب بودم. با خودم فکر می کردم که:
چه کارمندای خوبی داریم. روز تعطیل هم دارن زحمت می کشن برامون. اگر همه کارمندای دنیا همین طور بودن، دنیا چقدر زیبا می شد... که یهو باز به خواب رفتم.
بخش دوم:
زیر پتو بودم. با صدای هم حجره ایم گوشام تیز شد: «محمود، پاشو ببین این آقا پویا چی کار داره باهات، مدرسه رو گذاشته رو سرش. پاشو داره صدات میزنه».
به سختی پا شدم و از حجره زدم بیرون. دیدم حسین آقا و آقا پویا هر کدوم تنهایی دارن یکی از طبقات رو نظافت می کنن. آقا امید و بقیه هم داخل حیات دارن زحمت میکشن.
رفتم جلو و خواب آلودانه! به آقا پویا گفتم «چی شده آقا پویا، نبینم تنهایی داری کار می کنی!». جوابم رو نداد.
رفتم تو آشپزخونه آبی به صورتم زدم و اومدم بیرون. آفتاب تازه داشت یکم زور میزد تا سرمای سرد و بی روح مدرسه رو بشکنه. بعید می دونم بتونه. این سرما رو باید با چیزای دیگه شکوند!
خیره به خورشید بودم که یهو آقا پویا با سرِ جارو، محکم زد پشتم.
گفتم: «آقا پویا چرا منو میزنی؟»
گفت: «چرا نداره... تو رو نزنم، کی رو بزنم. راستی جعفر تو نمی دونی چرا این قدر مدرسه سوت و کوره؟ هیشکی انگار تو مدرسه نیست».
گفتم: «خب خیلیا قمی اند خب. خیلی هام خب خوابن... خیلی هام احتمالا ان شاء الله حَرَمن!!»
گفت: «آخه همینایی هم که هستن خیلی بی بخار اند. ده نفر تا حالا رد شدن از بغل من، یه نفرم نگفت آقاپویا کاری چیزی داری من بکنم یا نه. قدیم خیلی بچه هاش با معرفت تر بودن».
دیدم راست میگه بنده خدا. خیلی زشته که این مدرسه به این بزرگی رو فقط دو نفر آدم این طور کار کنن و تمیز کنن. واقعا چرا ما طلبه ها این جور شدیم؟ فک می کنم بچه ها فکر میکنن این کارا تلف کردن وقته!
یاد صحبت امام علی (علیه السلام) به مالک اشتر افتادم: «وَ إِنْ كَانَتْ كُلُّهَا لِلَّهِ إِذَا صَلَحَتْ فِيهَا النِّيَّةُ».
دلم واقعا براشون سوخت. گفتم حالا کسی کمک نمیکنه، من تا وقت دارم یه کم کمک شون بکنم و از دلشون در بیارم.
جارو رو از آقا پویا گرفتم و افتادم به جون تار عنکبوتای سقف! آخه هیشکی نیست به این عنکبوتِ کله پوک بگه که هیچ جا دیگه نبود بری خونتو بسازی! آخه تو مدرسه ی طلبه ها هم چیزی برا خوردن پیدا میشه؟! هم خودتو علّاف کردی هم ما رو.
عنکبوتا که تموم شد، رفتم سراغ شیشه های تو راهرو. تمومش کردم و رفتم دنبال کارهای خودم.
بعد از ظهر شد و داشتم از راهرو میومدم بالا. دیدم حسین آقا هنوزم داره تنهایی نرده ها رو تمیز می کنه. واقعا دلم به حالش سوخت. با خودم گفتم: «چرا بچه ها این قدر بی خیال شدن؟».
از کنارش رد شدم و «سلام» گفتم و «خسته نباشید».
جوابم رو با چشم غره داد و معلوم بود که از دست طلبه ها «دل خوره».
اومدم کنار نرده ها. آفتاب داشت کم کم خودشو پشت گنبد گم می کرد و زورهای آخرش رو هم برای گرما دادن به مدرسه میزد. به نظر من هنوز نتونسته بود سرمای بی روح مدرسه رو شکست بده.
مدرسه، بعد از ظهرِ جمعه ی سرد و بی روح ای رو تجربه می کرد. گرما رو خورشید نمی تونست به مدرسه بده، خود بچه ها باید به مدرسه گرما بدن؛ با «همدلی» هاشون، با «به فکر هم بودن» هاشون، با «مشارکت» هاشون در کار خیر، با «سبقت» گرفتن هاشون در کار خیر و...
اومدم حجره همسایه مون، بچه ها داشتن برا اونایی که جمعه «میلاد حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلّم)» رو روزه بودن، افطاری درست می کردن. چقدر جمع شون گرم و خدایی بود. کسی احساس تلف شدن وقت نمی کرد. از صفا شون معلوم بود که خدا به جمع مؤمنین نظر داره.
باز صدای سر و صدای مبهم کارمندا و پژواک صداشون که کل مدرسه رو برداشته بود، توی گوشم پیچید و منو به فکر فرو برد.
اوه... یادم نبود... منم «روزه» بودم! آخ جون افطار چی داریم...
إ... ببخشید... یادم نبود. ریا شد.